دانلود رمان بی نفس در گرداب [جلد ¹] از زهرا سادات رضوی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بچه که بودم، عاشق باران بودم. وقتی که باران میبارید آقاجون صدایم میزد که خودم را به پشت پنجره محبوبم که رو به حیاط بزرگمان بود برسانم و به تماشای باران بنشینم. حتی گاهی مادری اجازه میداد به زیر باران بروم. با اشتیاق وصف نشدنی دمپاییهای صورتیام را پوشیده و نپوشیده به سرعت به حیاط میرفتم دست از یکدیگر باز میکردم و سر به سوی آسمان میگرفتم. دور خود میچرخیدم و آواز میخواندم… همان آوازی که وقتی باران میبارید آقاجون میخواند و من ناخواسته حفظ کرده بودم. باز باران با ترانه، با گهرهای فراوان، میخورد بر بام خانه…
خلاصه رمان بی نفس در گرداب
امکانش نیست با گذاشتن وثیقه فعلا بیان بیرون؟ بازپرس پرونده دستور تحقیقات داده، فعلا چنین چیزی امکانش نیست. ممنون جناب سرگرد من دوباره همراه با وکیل خدمت می رسم. نه می ایستد و به من اشاره می کند: تن بی جانم را با کمک دسته صندلی بالا میکشم از در اتاق بیرون میزنم و حکمت پشت سرم بیرون می آید. سر در گوشی اش فرو برده و انگار دارد شماره میگیرد. تکیه به دیوار میدهم و او مقابلم به چپ و راست میرود و به شخص پشت گوشی میگوید. گوش کن چی میگم کیومرث بد گیر افتاده به جرم قاچاق دارو… آره… نباید زیاد اون تو بمونه که این خبر فراگیر بشه پیگیر باش…
هر چه سریع تر بهتر. خودم را روی صندلی که کمی دور است میکشانم و صدای حکمت مستأصل به گوشم میخورد نمیدونم… از من سوال نپرس بگرد یه وکیل خوب پیدا کن برامون. باید با وثیقه فعلا بتونیم بیرونش بیاریم. موهایش کمی آشفته شده است و آستین های پیراهنش را تا ساعد بالا زده اما با عجله این کار را کرده که یکی بالاتر از دیگری است. منتظر خبرتم به هر کسی که میتونه کمکمون کنه زنگ بزن و وقت ملاقات بگیر باید با کیومرث خان حرف بزنم. حتما می دونه کی پشت این ماجراست. چشم از او میگیرم و یاد حرف رضا می افتم در چند ماه پیش گفته بود حکمت به آن بالاها وصل است و همین نقطه قوتی برای کیومرث خان است گویا بیراه هم نبود. انگار نه انگار با با برادری به اسم رضا دارد.
هیچ وقت در مواقع حساس از او خبری نبود. نگفته پاشو بریم. نگاهش نمیکنم. من همین جا می مونم، باید بابا رو ببینم. جدی می گوید: می تونی بهش کمک کنی؟ نگاه می دهم به هیکل تنومندش که سایه انداخته روی سرم. گویا هیچکس مثل شما بتونه و آهنا نداره که کاری بکنه. اخم می نشیند در چهره اش. چی میگی تو؟ نفس بیرون می دهم. انقدر همین جا میمونم تا اجازه بدن بابا رو ببینم تو شرکت و خونه طاقت نمیارم. کنارم مینشیند خشم دارد صدایش. – مسخره بازی در نیار بودن تو اینجا هیچ کمکی به بابات کنه. مگه به کسی که متهم به دوازده تن قاچاق دارو شده همین جور کشکی کشکی وقت ملاقات میدن؟ باید با باز پرسش حرف بزنم اشک می نشیند در دیدگانم.